فصل
خود را به خود بودن دیگرست و خود به معشوق خود بودن دیگر.
خود را به خود بودن خامی بدایت عشق است .
چون در راه پختگی خود را نبود و از خود برسد آنگاه او را فرا رسد.
اینجا بود که فنا قبله ی بقا آید و مردم محرم پروانه وار از حد فنا به بقا پیوندد و این در علم نگنجد ، الاّ از راه مثالی ، و این بیت مگر بدین معنی دلالت کند که من گفته ام :
بیت
تا جام جهان نمای در دست من است / از روی خرد چرخ برین پست من است /
تا کعبه ی نیست قبله ی من است/ هشیار تر خلق جهان مست من است/
((هذا ربی)) و ((اناالحق)) و ((سبحانی)) همه تلوین است و از تمکین دورست.
فصل
تا به خودِ خود بود احکام فراق و وصال و قبول و ردّ و قبض و بسط و اندوه و شادی و این معانی برو روان بود و او اسیر وقت بود.
چون وقت به او در آید تا وقت چه حکم دارد او را {به حکم رنگ وقت باید بود او را } به رنگ خود بکند و حکم وارد وقت را بود در راه فنا از خود این احکام محو افتد و این اضداد برخیزد زیرا که مجلس طمع و علّت است .
چون ازو در خود خود را دید راه او به خود ازو بود و برو بود {چون راه او به خود ازو بود و برو بود} این احکام برو نرود . احکام وصال و فراق اینجا چه کند ؟ قبول و ردّ او را کی گیرد ؟ و قبض و بسط و اندوه و شادی گرد سراپرده ی دولت او کی گردد ، چنانک گفت :
بیت
جستیم نهان گیتی و اصل جهان / وز علّت و عال برگذشتیم آسان/
وان نور سیه زِ ((لا)) نقط برتر دان / زان نیز گذشتیم نه این ماند و نه آن/
اینجا او خداوند وقت بود . چون به آسمان دنیا تنزّل کند بر وقت در آید {نه وقت برو درآید} و او از وقت فارغ که وجودش بدو بود و ازو بود و این مگر فراق این حال بود و فناش ازو بود و درو بود و این را اختفا در نکته ی ((الاّ)) گویند و گاه موئی شود در زلف معشوق خوانند چنانک گفت :
بیت
از بس که کشیده ام زِ زلف تو ستم / موئی گشتم از آن دو زلفین به خم /
زین پس نه شگفت اگر بوم با تو به هم / در زلف یکی موی چه افزون و چه کم/
فصل
چون این حقیقت معلوم شد بلا و جفا قلعه گشادن است ، منجنیق اوست در بستن توئی تو با تو تو باشی .
تیری که از کمان ارادت معشوق برود و چون بر قبله ی توئی تو آمد خواه تیر جفا باشی و خواه تیر وفا که صرف در علت رود تا بی تیر نظر باید وهدف قبله ی وقت تا همگی او روی در تو نیاورد و چون تواند انداختن در تو علی التعین لابدّ حسابی از تو باید ، این چند پیوند چون کفایت نبود یکی از جمله ی این بسنده بود ، اینجا بود که گفته است :
بیت
یک تیر به نام من زِ ترکش برکش/وانگه به کمان سخت خویش اندر کش/
گر تیر نشانه خواهد اینک دل من/ از تو زدنی بسخت وز من آهی خوش
فصل
بدایت عشق آنست که تخم جمال از دست مشاهده در زمین خلوت دل افگند. تربیت او از تابش نظر بود . امّا یک رنگ نبوده باشد که افگندن تخم و برگرفتن یکی بود و برای این گفته اند :
بیت
اصل همه عاشقی زِ دیدار افتاد/ چون دیده بدید آنگهی کار افتاد/
در دام طمع مرغ چه بسیار افتد/ پروانه به طمع نور در نار افتاد/
حقیقتش قران بود میان دو دل . امّا عشق عاشقی بر معشوق دیگرست و عشق معشوق بر عاشق دیگر . عشق حقیقت است عاشق {را} و عشق معشوق عکس تاوش عشق عاشق در آئینه ی او . از آن راه که در مشاهده ی قرآن بودست عشق عاشق ناگذران اقتضا کند و ذلّت و احتمال و خواری و تسلیم در همه کارها و عشق معشوق جباری و کبریا و تعزّز.
بیت
زِ آنجا که کمال و حسن آن دلبر ماست/ ما در خور وی نه ایم او در خور ماست
امّا ندانم تا عاشق کدام است و معشوق کدام و این سرّی بزرگ است ، زیرا که ممکن بود که اول کشش او بود ، آنگاه انجامیدن این و اینجا حقایق به عکس بگردد ؛ ((و ما تشاؤن الاّ ان یشاءالله)).
بایزید گفت رضی الله عنه چندین گاه پنداشتم که من او را می خواهم ، خود اوّل او مرا خواسته بود.یحبّهم پیش از یحبّونه بود.
فصل
اگر چه در ابتدا دوست {او} را دوست دارد و دشمن او را دشمن ، چون کار به کمال رسد کار به عکس شود . از غیرت دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست گیرد ، بر نامش غیرت گیرد.
بیت
از بس که دلم طریق عشقت سپرد / اشکم بمن و تو بر همی رشک برد/
بنگر که بدیده درهمی خون گذرد/تا نگذارد کی دیده در تو نگرد
نخواهد که در نظاره ی او کسی شرکت دارد.
بیت
من نگذارم که باد بر تو گذرد/ وز خلق جهان کسی به تو در نگرد/
خاکی که کف پای تو آن را سپرد/ چاکرت بدان خاک همی رشک برد
فصل
تا بدایت عشق بود هر جا که متشابه آن حدیث بیند همه به دوست گیرد ، مجنون به چندین روز طعام نخورده بود. آهوئی به دام افتاد اکرامش کرد و رها کرد گفت ازو چیزی به لیلی ماند – جفا شرط نیست
بیت
هم رخ دوست در بلا نه رواست!/ در ره دوستی جفا نه رواست!
امّا هنوز قدم بدایت عشق بود ، چون عشق به کمال رسد کمال معشوق را داند و از اغیار او تشبّهی نیابد و نتواند یافت . انسش از اغیار منقطع شود ، الاّ از آنچ تعلق بدو داد – چون سگ کوی دوست و خاک راهش و آنچ بدین ماند ، و چون به کمال تر رسد این سلوت نیز برخیزد . سلوت در عشق نقصان است وجدش زیادت شود و هر اشتیاقی که وصال چیزی از وی کم توان کرد معلول و مدخول بود .
وصال باید که هیزم آتش شوق آید تا زیادت شود ، و این آن قدم است که معشوق را کمال داند ، اتحاد طلب کند . هر چه بیرون آن را سیری نکند و از وجود خود زحمت بیند ، چنانک گفت : در عشق تو انبهی است تنهائی من!
فصل
در ابتدا بانگ و خروش و زاری بود که عشق ولایت بنگرفته است ، چون کار به کمال رسد ولایت بگیرد ، حدیث در باقی افتد و زاری {به} نظاره و نزاری گردد که آلودگی به پالودگی بدل افتاده است ، چنانک گفت : زِ اوّل که مرا عشق نگارم نو بود / همسایه ی من زِ ناله ی من نغنود/
کم گشت مرا ناله چو عشقم بفزود/ آتش چو همه گرفت کم گردد دود
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.